دوشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۷ - ۰۱:۰۰
۰ نفر

داستانک > هدا حدادی: دو هفته از مهر گذشت، معلم روستا نیامد. آقا کدخدا زنگ زد شهر، گفتند که یک معلم می‌فرستند.

هفته‌ي بعد باران شديد آمد. پل خراب شد. آقا كدخدا زنگ زد شهر گفت كه معلم نيايد تا پل درست شود.

آبان شد. پل درست شد، اما معلم نيامد. آقا كدخدا زنگ زد شهر، گفتند كه معلم آبله‌مرغان گرفته، يكي ديگر مي‌آيد.

آذر شد. برف و بوران شد. راه مدرسه بسته شد. آقا كدخدا زنگ زد شهر، گفت كه آن يكي معلم نيايد تا راه باز شود.

دي شد. راه باز شد. آقا كدخدا گفت كه بنشينيد سر كلاس و درس‌هاي سال قبل را مرور كنيد. يكي دو روز بعد معلم مي‌آيد.

سر كلاس بوديم كه صدايي آمد: گرومپ‌گرومپ! ترسيديم و دويديم بيرون. چاه زير مدرسه بالا آمده بود. زمين را مي‌خورد.

چاه را پر كردند. آقا كدخدا گفت كه پس سقف نمور را هم درست كنيد. نيمكت‌هاي شكسته را هم تعمير كنيد.

بهمن شد. معلم راه افتاده بود كه ننه‌جان آقا كدخدا به رحمت خدا رفت. چهل روز عزا شد. زنگ زدند كه معلم نيايد.

اسفند موقع نهال كاشتن و كود باغات بود. وقت كار بود نه وقت درس. عيد هم كه عيد بود.

بعد از عيد آقا كدخدا گفت: «اين نشد! بايد معلم بيايد. بايد سه ماهه درس يك سال را به اين بچه‌ها بدهد!»

زنگ زد شهر. معلم گفت كه نمي‌آيم. گفت كه يك من طلا هم بدهيد، نمي‌آيم.

آقا كدخدا لج كرد. گفت كه خودم معلم مي‌شوم. آمد سر كلاس و كتاب‌ها را ديد. همه را توي گوني كرد و گذاشت توي انبار مدرسه. گفت كه اين چرنديات چيست كه به خورد بچه‌ها مي‌دهند؟

و تا آخر سال به ما قصه‌ي كدخدا پهلوان و كدخدا دريا و كدخدا هفت‌پسران و كدخدا هفت‌آبادي و كمي هم حساب با چرتكه ياد داد.

خدا خيرش بدهد. آن سال به ما خيلي خوش گذشت!

کد خبر 420465

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha